برای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.
درباره
داستان های جالب ,
برای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می
نمود.
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است
به تو میدهم.
بهلول چون سکه های او را دید دانست که آنها از مس هستند و
ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم.
ادامه داستان در ادامه مطلب
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت.
ادامه داستان در ادامه مطلب